در بین بنی اسراییل قاضی ای بود که میان مردم عادلانه قضاوت
میکرد. وقتی که در بستر مرگ بود به همسرش گفت:هنگامیکه مردم،
مرا غسل بده و کفن کن و چهره ام را بپوشان ومرا بر روی تخت
بگذار، که به خواست خدا، چیز بد و ناگوار نخواهی دید.وقتی که مرد
همسرش طبق وصیت او رفتار کرد. پس از چند دقیقه که روپوش را از
روی صورتش کنار زد ناگهان! کرمی را دید که بینی او را قطعه قطعه
میکند. از این منظره وحشت زده شئ! روپوش را به صورتش افکند و
مردم آمدند و جنازه او را بردند و دفن کردند.همان شب در عالم خواب
شوهرش را دید شوهرش به او گفت:آیا از دیدن کرم وحشت کردی؟
زن گفت: آری!قاضی گفت:سوگند به خدا آن منظره وحشتناک به
خاطر جانب داری من در قضاوت راجع به برادرت بود!روزی برادرت با
کسی نزاع داشت و نزد من آمد.وقتی برای قضاوت نزد من نشستند
من پیش خود گفتم : خدایا حق را با برادر زنم قرار بده!
وقتی به نزاع آنها رسیدگی نمودم اتفاقا حق با برادرت بود و من
خوشحال شدم. آنچه از کرم دیدی مکافات اندیشه من بود که چرا
مایل بودم حق با برادر زنم باشد و بی طرفی را حتی در خواهش
قلبی ام به خاطر هوای نفس حفظ نکردم